حلقه ی وب ، آیا ؟!

میدونی این پست ُ خیلی وقته که می خوام بنویسم...

یعنی راستش رو که بخوای خیلی وقت که میخوام فقط از رادیو جوان بنویسم...

می خوام از خودم و خودت بنویسم...

از خودم و تویی که خیلی وقته فراموش شدیم...حتی بعضی وقتا خیلی وقته سراغی از هم نگرفتیم...

میخوام از حلقه ای بنویسم که یه روزی جشنایی برگزار میکرد که سالنش تا ته پر میشد...

از اون روزایی که مدیر اون حلقه آخر سالن پشت همه می نشست و بعد میومد جلو و همه ی بچه ها رو نگاه میکرد و حرفاشونو میشنید...

همون مدیر....اجازه میدی بگم پدر؟؟؟

بگم پدر شبکه...بگم پدر حلقه....؟؟؟

نه...نگم..آخه این جوری حرمتها و فاصله ها شاید زیاد بشه...

بذار بگم بزرگ....بذار بگم دوست...بذار بگم همراه....بذار بگم یه مرد....یه مرد بزرگ همراه و دوست...

یه بزرگی که همه مون رو باور کرد قبل از هر آدم دیگه ای..

یه آدمی که اگر چه الان نیست اما وقتی توی وبلاگای حلقمون سرک میکشم هنوز به عنوان مدیر فیروزه ای قبولش داریم...

یه آدم که حلقمون و رنگ و رو بخشید و همه مون رو دور هم جمع کرد.....

بذار از همین حلقه بگم که حالا این همه دوستی برامون گذاشته...

بذار از شبکه ای بگم که یه روزی "میخ " اش بودیم و با برنامه های صاف و صادقانش حال میکردیم...

از شبکه ای که شنیدمون.....

از شبکه ای که همه ی برنامه سازاش روی آرم برنامه هاشون نوشتن" شنیده می شوید "

بذار از محبت های آدمایی بگم که گفتن "شنیده میشوید " عمل کردن بهش و وقتی میگفتی از حلقه ی وبلاگ نویسان شبکه ی جوانی با لطفی که داشتن به تو احساس شادی میکردی....

بذار بازم از بزرگمون بگم.....از بزرگی که وقتی از شبکه و از برنامه سازا و از همکاراش میگفت ما رو کنار اونا گذاشت...از همون بزرگی که توی دومین جلسه حلقه ی وب گفت : بیاین هر روز حلقه ی دوستیتون بزرگ تر کنین...از بزرگی که وقتی رفت اشک و حسرت برگشتنشو حتی تا امروز  به دلمون گذاشت....راستی چقدر وقتی بود باهم دوست تر بودیماااااا....چقدر وقتی بود برنامه گوش میدادیماااا..

چقدر  وقتی بود عاشق رادیومون بودیماا.......چقدر وقتی بود "جوونی آزاد " بودااا...چه خوب که سهمیه بندیش نکرد...

میدونی من نمیخوام راجبع به برنامه هایی حرف بزنم که برنامه سازاش یه روزی مشنیدنمون....

من نمی خوام گله کنم از رادیومون که دیگه فقط یه عنوان از جوان داره....

من میخوام از خود ِ خودمون بگم...از همین حلقه....

از این همه دوستی....

از این همه وبلاگای جور و واجوری که زدیم و باهم خیلی جوونانه دوستی کردیم...

از  همین آدمایی که من روزی هزار بار دلم براشون تنگ میشه...

حلقه ی وب یه بهوونه بود برای دوستیه ما...

برای اینکه بشینیم و در مورد برنامه هایی که دوست داریم بنویسیم ....و برامون احترام قائل باشن...

همون حلقه ی جوانان وبلاگ نویسی که هزار تا پنجره داشت....

چرا این قدر دوستیهامون کم شده؟؟؟؟

چرا این همه وبلاگ هامون حذف شده؟؟؟

چرا وبلاگامون دیگه بروز نمیشه؟؟؟؟

چرا دیگه کمتر از رادیو جوان مینویسیم؟؟؟؟؟

توی جشن اسفند ۸۷ رادیو جوان، برای ماها صندلی ویژه ی اعضا گذاشته بودن...راستی اون صندلی ها پر شد؟؟؟

چرا توی جلسه ی حلقه ی وب خرداد ۸۸ جوان حدودا ۲۰ نفر فقط شرکت داشتن؟؟

چرا رادیو ی ما دیگه برای ما برنامه نمی سازه؟؟؟

چرا؟؟؟؟

چی شد؟؟؟

چی شد که ما هیئت مدیره حلقه ی وب راه انداختیم؟؟؟

برای اینکه گروه گروه بشیم و اگه زیر مجموعه  ی گروه جوان و یه چیز خاصی نبودیم حذف بشیم؟؟؟؟

که  فقط راجب به اون گروه خاص بنویسیم ؟؟؟

مگه جوونی آزاد نبود؟؟ مگه هزار تا پنجره نداشت؟؟؟ مگه توپ نبود؟؟؟ مگه آخرش نبود؟؟؟  مگه یک سبد ترانه نداشت؟؟

نه...

من نمیتونم...

من نمیتونم دوستامو جدا کنم و به بعضی اندیشه ای بگم به بعضی جامعه ای و به بعضی ورزشی و بعضی ها رو فرهنگی خطاب کنم...

من نمیتونم از بین این همه گروهی که دوست داشتم فقط یکی انتخاب کنم...

نمیشه..باور کن که نمیشه...نمیشه نشست و از بین برنامه سازایی که دوستشون داری فقط برای یک گروه خاص بنویسی...

نمیشه دلتنگ رادیویی نباشی که یه روزی مال تو بود ..

نمیشه چشم ببندی به این همه دوستی ای که نذاشت خیلی وقتا تنها باشیم....

نمیشه که یادمون بره بزرگمون و رئیسمون و دوستمون رو...

نمیشه تسنیم و اون همه حال و هوا ی خوب و قشنگ و از یاد برد...

اما میشه دلتنگ بود....میشه دلخوش بود به همه ی همون روزای خوب....میشه هنوز هم دوستایی داشته باشی که به شوق کامنتای اونا و خوندن وبلاگاشون Dial – up کنی.............میشه هنوز هم امید داشت به حلقه ی وبلاگ نویسان جوانی که که به قول بزرگشون  " زمین روبه دور می چرخند "

میشه هنوزم ما وبلاگ نویسان شبکه ی جوان باشیم...همون قدر جوان و همون قدر امیدوار ...

امیدوار به کسایی که رادیو ان.............امیدوار به برگشت اونا...امیدوار به دوباره فیروزه ای شدن همه مون....

سلام دوست من...سلام...

 

 

یـــــــــــــــــآدگـاری :

هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوی من نماز کنید....

 

تا بعد زیر نور ماه در امان باشی

 

 

این پک پست عاشقانه است.ه م ی ن!

پرده ی اول = روزهای بی تو :

تو رفته ای، من گیج و سرگردان به عکست خیره مانده ام. تو رفته ای و من تنهای تنها شده ام. تو رفته ای و برای دیگری سرودی از عشق میخوانی.تو رفته ای  و من به روزهای نبودنت عادت نمیکنم!!تو رفته ای و تو را از لابه لای واژه های دفترم جست و جو میکنم. تو رفته ای و من بی تاب آمدنت هستم.

پرده ی دوم = خاطرات :

به روزهایی فکر میکنم که نارم بودی.به روزهایی که هر روز جوابم را میدادی.به اولین باری که کنارم نشستی.به اولین شعری که برایت نوشتم.به اولین اشکی که برایت ریختم.به شعری که تو برایم سرودی.به پرچانگی ام که تو اوایل با کمی گنگی تنها نگاهم میکردی.به نگاهت که همیشه مرا سرمست میکرد.من به عشق تو فکر میکنم.به آن روزی که فهمیدم دیگری را دوست داری.به روزی که گفتی"باید با "او "درست صحبت کنم"به روزی که بخاطر تو با او دعوا کردم و تو سرم داد کشیدی. به روزی که من با تو بودم و او گفت: با بودن "من" کنار "تو"  با تو حرف نمیزند!به روزی که مرا نادیده گرفتی.به روزهایی که مرا دوست نداشتی.به روزهایی که مرا باور نداشتی.به روزی که به خستگی احساسم لبخند بی تفاوتی زدی!من به  روزی فکر میکنم که کنار آن درختها کاج نشسته بودیم و تو ساعت مچی ات را در آب انداختی و بعد با چوب درخت ساعتت را که لابه لای شیشه اش تکه های علف و چوب بود درآوردیم.من به روزهایی فکر میکنم که مرا،عشق مرا انکار کردی.

به آخرین روزی که آمدی و گلهای سفید برای "او" آوردی و او رفت و تو آنها را در سطل آشغال فروکردی. به روزی که وقتی کنارت بودم سنگینی نگاهش را حس میکردم..به روزی که گفتم برو...به روزی که فکر میکردم قلبم توان این را دارد که فقط دوست بدارد...به روزی که فکر میکردم مهم نیست من را دوست نداشته باشی...مهم نیست قضاوتت چگونه باشد...مهم این است که من تو را دوست خواهم داشت.

به روزی که حرفهایت دلم را شکاند و به روزی که از حرفهایت نفرت می بارید..مگو نه که من باور ندارم..بارها و بارها با قضاوت نا درستت مرا درهم کوبیده ای.

من به تو فکر میکنم.تا صدای هر زنگ تلفنی را که شنیدم به سمتش بدومو به امید شنیدن صدایت بلند سلام کنم.عکست را در آغوش میگیرم.من غرق در روزهای با تو بودن میشوم.من بغضم را برایت

Mail میکنم.تو جوابم را نمیدهی. "او" هر روز از تو خبر دارد.

پرده ی سوم = فراموشی :

با خود عهدی بسته ام. و به حرمت عشق و کاغذ و تنهایی قسم خورده ام.قسم خورده ام فراموشت کنم.قسم خورده ام عشق و یاد تو را از ته دلم بیرون بکشم و لای قفسه ی کتابهای قدیمی پدر پنهانش کنم.قسم خورده ام که دیگر به اشتیاق شنیدن طنین صدایت دستهایم نلرزد و شماره ات را نگیرم.قسم خورده ام دلم را بند نگاه معصومت نکنم و هق هق اشکهایم را نادیده بگیرم و دیگر در تنهایی و آشکار نه شعری برایت بخوانم و نه اشکی را بسوزانم.قسم خورده ام تا روزی که روی تخت دو طبقه ات دراز نکشیدی و از سر دلتنگی نامه هایم را دوباره....نه نه..سه باره و اصلا چهارباره نخواندی و اشکهایت گونه هایت را تر نکرد، تا روزی که تو گوشی تلفن را برداری و مشتاق شنیدن صدایم زنگ نزنی،قسم خورده ام هرگز!!!!!هرگز بی تابت نشوم...قسم خورده ام که دیگر فراموشت کنم...

پرده ی چهارم = از نو شروع میکنم :

میدانی دیگر آن بچه ی ساده ی آن روزها نیستم.زیرک شده ام.دیگر لازم نیست تمام مسائل را برایم توضیح دهی و به سادگیه صادقانه ام پوزخند احمقانه ای بزنی.

من بزرگ شده ام....کار میکنم..کار  میکنم.....خانه ام را عوض میکنم و از صبح تا شب می نوسیم...می نویسم...می نویسم...حالا همان عشق رویایی زندگی ام را پر کرده...

پرده ی پنجم = من خودم را پیدا کرده ام :

خوب است بدانی، دیگر محکم قدم بر میدارم.خودم را از لابه لای واژه ها به اثبات رسانده ام و مبنای شاد بودن را نفس میکشم و حد بی خیالی را در تابع فشردگی لبخند میزنم.دیگر جا پای بی اطمینانی و ریسک نمیگذارم..کار میکنم...می نویسم...زندگی میکنم.

پرده ی ششم = نمایشگاه کتاب :

برای شروع مراسم لحظه ها خسته ام میکنند.نگاهم میلرزد..ساعتم را نگاه میکنم.با تلفن دستی ام وضعیت را چک میکنم و میخواهم ادای دانای کل و مراقب همه چیز بودن را در بیاورم.جمعیت رویه روی غرفه پر میشود.امروز و فردا جشن بزرگی داریم.تو لا به لای جمعیت هستی و مرا نگاه میکنی.برنامه شروع میشود..نگاهم آرام میگیرد.آخر مراسم با دوستی هم صحبت شده ام. تو جلو می آیی و مرا به نام فامیل صدا میکنی.من برمیگیردم  و به چهره ات خیره می مانم و صورتت را با عکس بک گراند آن سالهای گوشی ام مطابقت میدهم...خیره می مانم و یاد بغضی شسکته می افتم....بامکث می پرسم...ش..ما..فلانی هستی؟بعد لبخند میزنی.من هم.مثل رفتارم با دیگران(کمی گرم تر) حالت را می پرسم و سراغ از برادر کوچکتر شیطانت میگیرم که اجزای صورتش مثل تو بود.از روزگارت می پرسم و با شیطنت و غرور میگویم: من هم سرگرم همین کارها هستم.تلفن همراهم مدام زنگ می خورد. از دیدنت ابراز خوشحالی میکنم و میروم و تو محو رد رفتن من و گم شدنم در جمعیت مبهوت مانده ای.

روی صندلی خود مینشینی و به نفر کنار دستی ات می گویی: "روزی او عاشق من بود."

پرده ی هفتم = پک بار دیگر تو :

به خانه میرسم.با کفشهام در خانه راه می روم.تو بازهم پیروز شدی.تو مرا دوباره برهم ریخته ای. مانتو و کیفم را را به گوشه ای پرت میکنم.دکمه ی پیغام گیرا میزنم : سلام......تو چرا باید بیایی؟مگر برایت مهم بودم؟! اصلا چرا رفتی که حالا بیایی؟ چرا آمدی؟؟؟چرا آمدی و ذهن آشفته ی مرا درهم ریختی و بی اعتنا به من و دلم رفتی؟چرا با حرفهایت که همیشه دوستشان داشتم ، سنگ برداشتی و بر قلبم زدی و زدی و هی زدی...چرا تکه ی شیشه را در قلبم جا گذاشتی تا هر بار قلب کوچک مرا بسوزاند؟

آب را برای جوش میگذارم..به تو فکر میکنم..روی مبل روبه رو به تلوزیون دراز میکشم و ذخم کهنه ام دلم را می سوزاند.رادیو را  روشن میکنم. " تو ای پری کجایی " می خواند.چرا شماره ات رانگرفتم؟ به تو فکر میکنم...به "او" که تو را از من گرفت.نه نگرفت..تو خودت مرا رها کردی..به " او" که تو را دوست دارد..به "او" که دلم برایش تنگ می شود. به او که محکم بود همیشه مقابل من احساساتی قرار میگرفت.راستی هنوز هم با "او" در ارتباطی.؟ هم او که نامش شبیه نام من و اصلا بگذار بگویم همنام خواهر من بود!

او که برق نگاه روشنش همیشه دلم را میلرزاند...

بغض می کنم..صدای جوش آمدن آب بغض نیامده ام را خفه می کند. چای را میریزم و داغ داغ می خورم.به تو فکر میکنم...به تو فکر میکنم...به تو فکر میکنم...

پرده ی هشتم = دلتنگی :

به عکاسی می روزم و اصرار میکنم که عکس بزرگی را برایم تا شب آماده کند. امروز دومین روز مراسم است.من بیتاب آمدنت در جمعیت اسیتاده ام.من منتظر رسیدنت مراسم را طولانی میکنم. من بین هجوم نگاه های نا آشنا دنبال تو میگردم.

تو نمی آیی.

پرده ی نهم = افسوس :

عکس بزرگت را پس گرفته ام. به خانه می آیم و همه جا را مرتب میکنم. آب را میگذارم تا جوش بیاید. روی تمام قرار هایم تیک میزنم و ساعت را برای فردا صبح کوک میکنم. عکست را بزرگ کرده ام.همان عکست که به طرز معصومانه ای نگاه میکنی و سفیدی چهره ات روی گونه هایت به صورتی میزند. روبه روی مبل بزرگ توی هال، درست پشت میز تلوزیون یک دیوار خالی است. عکست را به دیوار چفت میکنم.به خودم میگویم: عالی شد...اینجا تنها جای همین بود...چقدر جایش خالی بود.هنوز هم نگاهت دستپاچه ام میکند. تو این دستپاچگی را هیچ وقت نفهمیدی. روبه روی آینه می ایستم و بعد از مدتها آرایش دهه ی شصتی ام را که عموما زنان ۵۰-۴۰ ساله میکنند،  کنار میگذارم و خودم را زیبا میکنم. دو فنجان چای میرزیم و روبه روی عکست مینشینم. من صدای " ای الهه ی ناز " بنان را تا آخر زیاد میکنم و های های حتی به جای این همه سال سکوت و خنده، بلند اشک میریزم.زیر پلک پایینم سیاه میشود. بینی ام سرخ می ماند. چای را سر میکشم .گلویم را می سوزاند. من تو را دوست داشته ام.من تو را از دست داده ام...من تو را دوست دارم...من خودم را گول میزدم.

پرده ی آخر = برای همیشه تو :

تو را در همه جا کنار خودم حس میکنم و ما از هم بی خبریم. من هر روز برای عکس خانه مان گل های سفید می خرم و در را که باز میکنم بلند می گویم: سلام..من آمدم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ی و ن د :

برای تولدت نوشتم، یادت هست؟

یـــــــــــــــــادگـاری :

بگیر دست مرا آشنای درد بگیر

مگو چنین و چنان دیر میشود گاهی

به سوی خویش مرا میکشد چه خون و چه خاک

محبت است که زنجیر می شود گاهی....

 

تا بعد زیر نور ماه در امان باشی

شب نزدیکی به تو...شب آرزوهامه!

میدونی من یادم نیست از چند ماهگی شروع کردم به حرف زدن؟!

یادم نیست که کی تونستم جمله ها رو قشنگ ادا کنم؟!

یعنی حتی یادم نیست اولین باری که ازت چیزی خواستم کی بوده؟!

اما حتما توی همون عالم بچگی هم خیلی دست به دامانت که نه،دست به درگاهت شدم.!

شایدم تو اون موقع ها بیشتر جوابمو میدادی و بیشتر اجابتم میکردی!

اما صبر کن!این یکیو خوب یادمه...یه لحظه هایی که برام جاودانه ان و تو رگام جریان دارن...یه لحظه هایی که هنوز که هنوزه دلم براش تنگ میشه...

یادمه وقتی ۴-۳ ساله بودم...وقتی دستام انقدر کوچیک بودن که نمیتونستن مهر و سجاده و جانمازم و بغل کنه و تا مسجد محل بدو ِ .....

یادمه وقتی اولین بار چادرنماز سفیدم با گلهای صورتی و بنفش و آبیش و مامان برام دوخت و بابا سرم کرد و باهم به مسجد رفتیم،یادمه وسط نماز خسته شدم و نشستم و به درو دیوارای خونه ی قشنگت خیره موندم و گفتم:به منم از این خونه ها میدی تا عروسکامو بیارم توشو همه باهم زندگی کینم؟؟؟

یادمه چقدر اون موقع ها بهت نزدیک بودم و حالا................

راستی چند وقته که مسجدت نیومدم؟چند وقته که دلم هوای نماز خوندن با جماعت بندتو نکرده؟؟؟

میدونی الان دستام حسابی بزرگ شدن...انقدر که ممکنه محکم به صورت کسی سیلی بزنه...!میدونی الان دیگه قدم بلند شده و دیگه لازم نیست که صندلی ُ تا سر طاقچه ی عزیزجون بکشم و سجاده ی پر از مریمشو بردارم...!میدونی حتی یه زبون دارم که میگن سه برابر قدمه و ممکنه گاهی دل بنده ایتو بشکونه...!

اگه من بزرگ شدم....اگه استخوونام رشد کردن...اگه دیگه تته پته کردن و یادم رفته...اگه دیگه تاتی تاتی نمیکنم و نمیخورم زمین....اگه این همه ازت دور شدم...اگه وقتی نگام به قفسه ی کتابام میوفته و قرآنتو...حقتو .....حجتتو،خاک خورده میبینم و شرمنده رومو برمیگردونم و خودمو به اون راه میزنم...اگه همین قلمی که دراه برات مینویسه.............!!!!!!

اصلا خدا مگه تو همه ی اونایی که میخوام و میبینم و میدونم و نمیدونی؟؟؟!!!

پس این چه پستیه؟ این چه حالیه؟ این چه ماهیه؟این چه روزیه؟

حالا که سجاده ی نماز صبحم پهنه ودارم از عطر یاسش جون میگیرم.

حالا که وقتی نمازم تموم میشه سلام میدم به تو و نبوتت،سلام میدم به تو همه ی بندگان صالحت...

حالا که وقتی صورتمو از قبله ات..از کعبه ات...از میعادگاه عشق ات..از اونجایی که دلم ندیده براش پر میکشه،بر میگردونم و انگار تو این طرف و اون طرف گونه هامو بوسه ی خنکی میکنی و قند تو دلم آب میشه...

خدا...من..، من  ِ بنده.....من ِ کمترین....من ِ کوچکترین...همین منی که قرآنتو نمیفهمم اما وقتی قاری "ترتیلُ " از سرمیگیره اشکام دلمو میلرزونه و دلم هواتو میکنه...همین  فائقه ای که توی سطر سطر قرآنت خوشو خطاب میبینه...همین بنده ی گناهکار پشیمونت که هزاربار توبه میشکنه و ده هزار بار توبه برمیگردونه...همین بنده که سرش از شرم پایینه..بنده ای که آرزوهاش...آرزوهای گاه و بیگاهش....آرزوهای تکراریش..کوچیکش..دنیاییش..دلخوشکنکش....

بنده ای که شاید از شنیدن صدای "غلط کردم" اش خسته شده باشی...

بنده ای که شب آرزوهاشه...

خدا تا حالا چقدر آرزو کردم؟!  چقدر گریه کردم؟! چندتا روزه گرفتم؟! چندبار پناهم دادی؟! تو که میدونی بگو...من حسابش از دستم در رفته.....

خدا امروز روز بزرگیه..امشب جشن بزرگیه...!

چندتا مهمون داری امشب دم افطار؟! چندتا دست بروت دراز ِ امشب؟! چندتا دلشکسته امروز سر اذان ظهر در خونتو میزنن و خسته نمیشن؟!

خدا تو این همه شلوغی هواست به منم هست؟! میشه منم باز قبول کنی؟! میشه آرزوهامو زود ِ زود براورده کنی؟ میشه به رویام رنگ حقیقت بزنی؟؟؟؟؟؟میشه قبلم همیشه دلتنگت باشه؟!

خدا از این همه بی عدالتی خسته شدیم...

چند شب دیگه سر پشت بوم بگیم "الله اکبر " تا گوش "بشر صغیرت" کر بشه؟

چندتا شمع دیگه فوت کنیم و بگیم "اللهم عجل لولیک الفرج" تا "مونجیت"،تا "مونجیمون" بیاد؟!

 

پروردگارا..تو را به خداوندیت قسم.....

تو را به عدالتت قسم....تو را به نورانیتت قسم....

تو را به حق تو سوگند.....تو را به رحم تو سوگند

" که امشب آسمان همه مان را نورباران کن"

( آمین )

یـــــــــــــــادگـاری:

آرزوهاتو یه جا بنویس و یکی یکی از خدا بخواه. تو یادت میره اما خدا یادش نمیره که چیزی که"امروز"داری،آرزوی "دیروزت" بوده.

 

تا بعد زیر نور ماه در امان باشی