اینجا شب نیست.
نمیدونم این حرفایی که میزنمو شنیدی.اصلا نمیدونم باورش داری یانه؟
نمیدونم چند بار زیر بارون خیس شدم و دونه هاشو شمردم و آرزوهامو ذکر کردم.
نمیدونم چند شب سجاده ی دلمو پهن کردم و "امن یجیبُ المضطرّ اذا دعاهُ و یکشفَ السو ء " از سر گرفتم.
نمیدونم توی تقویمم چند روز خط زدم تا این روزا تموم بشه.
و حالا دلم گرفته...دلم گرفته و کاش اینجا یکی بود که باهاش حرف بزنم و اون بفهمه حالمو...کاش یکی بود که من هرچی میگفتم گوش میداد و بعد به نشونه ی تایید حرفام سر تکون میداد.کاش بود و فقط یه جمله میگفت "که تو میتونی.."اصلا نه کاش بود و فقط بودنش برام کافی بود..
و فقط یک دوست،نه یک عشق...
وقتی میگم یکی ،منظورم فقط یک نفر ِ و کاش اون یک نفر بود.
حالا که دیگه حالی واسه نوشتن ندارم،حالا که جونم در میاد برای بروز کردن وبلاگ خاک خوردم.
و حالا که مدتهاست بغض میکنم وقتی گوینده سلام میکنه و دلم دیگه تاب شنیدن صدا رو نداره..
نمیدونم چرا و چی شده و چم شده؟! اما هنوزم شبم پر از صدا و ستاره و خیال، سو سو میکنه.
نمیدونم چرا اما نوشتن کار من نیست.کار من نبود که همه ی نوشته هامو پاره کردم و همشونو به خاکستر آتش توی حیاط خونه ی اقاجون سپردم.
کار من نبود،اما عشق من که هست.دلگرمی من..امید من...رویای من.زندگی من. هنوز که هست.
حالا که میدونم یه من جونی نیومده، و تمام رمانهامو لابهلای کتابخانه ی بزرگ پدر قایم کرده ام و شبها داستان کوتاه خودمو میخونم.
من دلم میخواهد رادیوم روشن کنم و برای همیشه"اینجا شب نیست" بشنوم. دلم میخواد همیشه همه جا شب بود و من موج رادیومو میچرخوندم و بهت و بغضم تموم میشد و یادم میومد هنوز چقدر دوست داشتن قشنگه.و هدفمند بود قشنگتر.
مثل سکوت شب که صدای تیک تیک ثانیه شمار ساعت و فن کیس.
مثل نور مهتاب که میوفته گوشه ی اتاقم و دلم میخواد برم زیر نورش دراز بکشم و بخوابم اما دستم به دکمه های کیبورد قفل شده و صدای "آواز رادیو" نمیذاره خواب به چشمام بیاد.
و من برای همیشه میخوام که شب بمونه و دلم بارون میخواد.نه،برف...دلم برف و آسمون گل بهی زمستون میخواد که از سوز سرماش مغز استخونم یخ بزنه و من بلرزم و قند توی دلم آب بشه که چه زمستونه خوبیه. و بعد دوباره شعر "اخوان" یادم بیاد که پادشاه فصل ها پاییز وهی زمزمه اش کنم و نم بارون روی ناودون اتاقم لی لی کنه و قطره هاش خودشونو به شیشه ی پنجره اتاقم بکوبونن و دست خواهش دراز کنن و رگه های بارون روی بخار شیشه روون بشه به سمت پایین.
و من هنوز از صدای " آواز رادیوم" حظ کنم.
بعد پلکم تر بشه و رو به صفحه ی مانیتور بکنم و یه نگاه به ساعت بندازم و صدای دکمه های کیبور ذهن بازیگوشمو قلقلک بده و بفهمم چه ذهن آشفته ای دارم.
مثل نوشته های گاه به گاهم که لای روزنامه های روز پنهان میکنم.مثل قایم کردن کاغذها لابه لای جزوه های درسی!
مثل نشستن پشت میز و برگه ی سفید و دراوردن و شروع به بازی کردن با حرف ها.
مثل ارزوها...مثل از خواب پریدن های یک ساعت به یک ساعت...مثل کابوس چیزی مثل کنکور به جای دیدن رویا..
مثل دلتنگی..بغض...کینه..اشک....تردید....
مثل من...مثل این روزهای من...
مثل نوشتن
و
همین برای من کافیست!
ه م ی ن......
یـــــــــــــــــــادگـاری:
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان سحر مست شدند موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکایت منما جمله ی حسن بیارای که داماد آمد
دلفریبان نباتی همه زیور بستند دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب از گفته ی حافظ غزلی نغز بخوان تا بگویم که ز عهد طربم یا آمد...
تا بعد زیر نور ماه در امان باشی
حالا که امدی سلام!