بهشت حوالی من
من بازهم میدویدم..عرق کرده بودم و با التماس درخواست کمک میکردم...یک لحظه چشمم به خدا افتاد..او هیچ نمیگفت تنها حظ میکرد از این همه شرارتم..
گفت :من اینجایم و تو میترسی؟؟من اینجایم و تو مرا کمک نمیخوانی؟؟گفت بنده انگار زود یادت رفته است که من پناه بی کسی ات بودم...یادت رفته است مدام اصرار میکردی که به جهان دیده بگشایی و من طفره میرفتم از فرستادنت به زمین..یادت رفته است که دلت هوای زمینی داشت و سرت ندای بهشتی..
من همان خدایم...همان خدای که بر تو روح دمید و عشقی تازه کرد و نفس بخشید..همان خدا که همبازی تو بود و دل کوچکت که میگرفت در آغوش او بغض میکردی..
اما تو دیگر آن بنده نیستی..تو نیستی آن بهشتیه کوچک که گفت همیشه بیادت هستم و منتظرم تا بازگردم به سوی تو..
تو غرق در گناه شده ای...دستان کوچکت بزرگ شده اند و تو دست کسی را به یاری نفشرده ای..
تو هر شب سر به بالین میگذاری و مرا حسابی از یاد برده ای...یادت نرود من همان خدایم که هر شب در آسمان چراغی برایت روشن میکنم و در بهشت منتظر پیامی از تو ام..
حالا برو بنده ، دلنگران هم نباش اینجا بهشت کودکی توست..من هرشب منتظرت میمانم و از اینجا یم دل سیر تماشایت میکنم...
"خوب است خدایی دارم که هر شب دلش برایم تنگ میشود و چلچراغی برایم روشن میکند و در این هیاهو هوایم را دارد..."
حالا که امدی سلام!