دیشب خواب خدا را دیدم...او گفت:بنده چرا انقدر دور شده ای؟چرا غریبی میکنی؟!مگر از من میترسی؟!من سر تکان دادم..بغضی کردم و دویدم..هرچه میدویدم تا دوتر شوم نزدیکتر میشدم..از این طرف به آن طرف میدویدم..خدا ایستاده بود و پریشانی ام را تماشا میکرد..من فریاد میزدم کمک من از اینجا میترسم..پژواک صدایم می آمد و هول برم میداشت ..من زار میزدم کمک...یکی به من کمک کند..خدا ایستاده بود و میخندید.

من بازهم میدویدم..عرق کرده بودم و با التماس درخواست کمک میکردم...یک لحظه چشمم به خدا افتاد..او هیچ نمیگفت تنها حظ میکرد از این همه شرارتم..

گفت :من اینجایم و تو میترسی؟؟من اینجایم و تو مرا کمک نمیخوانی؟؟گفت بنده انگار زود یادت رفته است که من پناه بی کسی ات بودم...یادت رفته است مدام اصرار میکردی که به جهان دیده بگشایی و من طفره میرفتم از فرستادنت به زمین..یادت رفته است که دلت هوای زمینی داشت و سرت ندای بهشتی..

من همان خدایم...همان خدای که بر تو روح دمید و عشقی تازه کرد و نفس بخشید..همان خدا که همبازی تو بود و دل کوچکت که میگرفت در آغوش او بغض میکردی..

اما تو دیگر آن بنده نیستی..تو نیستی آن بهشتیه کوچک که گفت همیشه بیادت هستم و منتظرم تا بازگردم  به سوی تو..

تو غرق در گناه شده ای...دستان کوچکت بزرگ شده اند و تو دست کسی را به یاری نفشرده ای..

تو هر شب سر به بالین میگذاری و مرا حسابی از یاد برده ای...یادت نرود من همان خدایم که هر شب در آسمان چراغی برایت روشن میکنم و در بهشت منتظر پیامی از تو ام..

حالا برو بنده ، دلنگران هم نباش اینجا  بهشت کودکی توست..من هرشب منتظرت میمانم و از اینجا یم دل سیر تماشایت میکنم...

 

"خوب است خدایی دارم که هر شب دلش برایم تنگ میشود و چلچراغی برایم روشن میکند و در این هیاهو هوایم را دارد..."